یکسال باهم بودیم
بهش گفتم یا ازدواج یا کات از رابطه پنهانی خسته شدم اونم شهر کوچیک
اولش گفت وای شوکه شدم نمیدونم چی بگم و... تا چندروز درست حرف نمیزد
بعد ازم خاست دست بذارم روی قرآن درمورد ازدواج سابقم ک با شوهر سابقم قبل عقد دوست نبودیم
بعد گفت خانوادم باید راضی باشن دوسه هفته مهلت خواست ک یهو مادرش رفت پیش مادرم و با عصبانیت گف ب دخترت بگو روی خوش ب پسرم نشون نده من ارزوها دارم براش( چون من جداشدم پسرش مجرده) و مادرمنم از همه جا بیخبر کلی اعصابش خرد شد گفته بود واگذارش ب حضرت عباس اگه قبول کنه
بعد من کات کردم حال جفتمون بد بود برگشتیم فک کردم میخاد بازم تلاش کنه راضیشون کنه اما گفت مادرم قلبش خرابه دیگ نمیتونم بهش فشار بیارم .منم باز کات کردم.بعد کات با خواستگارم حرف میزدم ک خیلی باهام روراست بود خیلیم عاشقم بود.رفتم دیدمش بیرون.یهو آقای اولی برگشت و گفت خانوادم دارن راضی میشن منم فک کردم کوتاه اومدن.ب خواستگاره جواب رد دادم گفتم باشه ولی دیگ همدیگرو نمیبینیم مث قبل نمیشیم تا راضی بشن یا اگرم نشدن ک هیچی ولی تولدش بود و خیلی اصرار کرد بازم همدیگرو دیدیم دیگ الان جوری شده همش میخاد منو ببینه خییلی خیلی ابراز علاقه های شدید و اغراق امیز میکنه از طرفی میگه سه بار سه مرحله با خانوادم صحبت کردم راضی نشدن اما مث قبل دعوا و داد بیداد نمیکنن نرمتر شدن🤔خودشو مالک من میدونه و دوست نداره خواستگار راه بدم.
فک کرده بودم خانوادش دیگ راضین اما توی این دوسه ماه فقط سه بار حرف زده بقول خودش .و از بس ک پیگیر منه و میخاد منو ببینه همش خستم کرده.
اون خواستگاره رو فک میکنم اشتباه کردم ک رد کردم( اونم مجرد بود) اما شرایط اولی برای ازدواج بهتره و اگه خانوادش راضی بشن عقلانی تره
شما جای من بودین چیکار میکردین
حق دارم دلسرد باشم؟