برای خواهر اخریم چند تا خواستگار میومد نمیشد ب همه هم میگفتیم ..دیگه مامانم نگران شد
ی خواستگار اومد گفت دیگه نمیگم ..گفتیم باشه بهتر یکم بقول امروزیا پرایوت تر
بعد ی روز صبح خونشون بودم دیدم یواشکی داره برای زنعموم میگه
ک امشب برای دخترم میان برای مراسم اصلی ب شما میگم 😑
بعد زنگ زد ب عمه ام همین حرفا تکرار کرد
رفتم بالا سرش گفتم مادرجان زنگ بزن ب همه بگو عزیزم
خودت اذیت نکن.گفت اخیش حالا زنگ میزنم 😂😂😂
حالا خداروشکر دیگه با همون شد و الان مادر ۳تا بچه اس