2777
2789
عنوان

خانما کمکم کنید

61 بازدید | 4 پست

سلام عزیزان لطفا صادقانه صحبت کنیم من زیر عقدم فعلا

من سه ساله عقد کردم خواهر شوهرم رفیق صمیمی خودم بود طی یه جریانی با برادرش اشنا شدم و عاشق هم شدیم خلاصه باکلی مخالفت خانواده شوهرم بالاخره راضی شدن ماباهم ازدواج کنیم خواهر شوهرم خیلی حالت هاش عوض میشد اینم بگم که اون همسن خودمه  حالا این به کنار یک روز خوبه یک روز بد حالت هاش ثابت نیستن با اینکه من حرفی نمیزدم وقتی میرفتم خونه خانواده شوهرم اون بدون هیچ دلیلی کلا بامن حرف نمیزدم روشومیکرد اونور ولی یه روز هم خیلی خوب اینم بگم این دختر خیلی پشت من درمیاد البته اینم بگم من کم نزاشتم یک قدم برداشته صد قدم براش برداشتم یهو اون کلا اخلاقش عوض شد دیگه حالتش رفت که کلا بامن حرف نزنه منم که این سه سال رو تحمل کرده بودم باهمه چیش دیگه صبرم سراومد دیگه رفسق صمیمیش شده بود دخترعموش کلا از چشمم افتاد یه جاهایی مثلا خواست بام حرف بزنه تو مجلس یا هرچیز دیگه من دیگه محل نزاشتم طی یه مراسمی این خیلی چسبید به دختر عموش منم ناراحت شدم خب هرکس دیگی جای من باشه ناراحت میشه من قد چشمام دوسش داشتم  ما همیشه باهم بگو بخند میکردیم بخدا میگفتم اگر من به جایی نرسیدم اون موفق بشه اونم خدایی تا یه جایی خوب بود بعد تو مراسم هم من دیگه محل نزاشتم مثل اینکه مامانم میره میگه داری اشتباه مکنی زن داداشته که به دردت میخوره و میره به مادرشوهرم میگه  و اون هم میاد به ما دوتا میگه خجالت بکشید ما ابرو داریم اینجوری رفتار میکنید تو مجلس منم اینجوری گفت این سه سالو ریختم بیرون بعد برگشتم گفتم دختر شما وقتی من میام اینجا در کابینت بهم میکوبه بجایی اینکه با من حرف بزنه میره تو اتاق در رو میکوبه من پام از اینجا بریده شده از  سر این دختر بعد برگشتم گفتم خواهر همیشه خونه برادر امیدداره خوبه توعم بیای خونه من منم برم دروبکوبم روهم یه چای بزام جلوت محل ندم یهو با صدای بلند میاد میگه من نمیام خونه تو اصن نمییام خونه برادرم مادر شوهرمم میگه حالا دعوا نکنید پاشید از هم معذرت خواهی کنید اینم هعی میگه من نمیخوام این حرفا بزور میگه خب اگه شما میخواید باشه اومد منوبغل کرد رفت نشست سرجاش بعد مادرشوهرم گفت تو به خاطر برلدرت بهش احترام بزار بجای اینکه بچسبی به دختر عموت بیا پیش زن داششت بشین و اماااااااااا اینجا جالبه یهو برمیگرده میگه چییییی میگکه من خونم رو این نمیجوشه من از بچگی با دختر عموم بزرگ شدم و دل من بود که اونجا خزار تیکه شد منی که انقدر دوسش داشتم میگفتم من نپوشم ک اون بپوشه من این دختر رو یه فرصت طلب همیشه حس میکردم اخه وقتی چیزی میگرفتم خوب بود وقتی نمیخریدم میبرید کلا  ولی بعضی وقتاهم اینجوری نبود به زبانی دیگه هوکی هوکی یه مجلس دیگه دعوت شدیم و انقدر بامن خوب بود که گریم گرفت و باخودم میگفتم ای کاش خودتو ازز چشمم نمینداختی واقعا حالم گرفته بود نمیدونم ضاهری بود یا واقعی ولی به چه دردی میخوره وقتی من میرم اونجا زیاد اینجوری نیست حالا به نظرتون کدورت بزارم کنار فرصت بدم اخه من خیلی بهش اهمیت میدادم

هان؟؟؟؟🤔🤔🤔🤔🤔

توی ثانیه به ثانیه های زندگیم خدا رو  با تمامه وجودم حس کردم...وازش ممنونم که توی فراز و نشیبهای زندگیم همیشه یارو یاورم بوده...ازش ممنونم که حبِ ائمه رو توی دلم قرار داده...خداجونم ازت متشکرم که منِ بنده ی ناچیزت رو با وجودِ تمامِ گناهاش تنها نگذاشتی ...من همیشه به تو محتاجم لحظه ایی و آنی مرا به حاله خودم وا مگذار❤❤❤🙏🙏🙏

الان که دارم اینو برات می‌نویسم، کاملاً رایگانه، ولی واقعاً نمی‌دونم تا کی رایگان بمونه!
من و دخترم بدون حتی یه ریال هزینه، یه ویزیت آنلاین از متخصص حرفه‌ای گرفتیم. کامل بدنمون رو آنالیز کرد، تک‌تک مشکلات رو گفت و راه‌حل داد.

خودم کمر و گردنم خیلی مشکل داشت، دخترم هم پای ضربدری و قوزپشتی داشت… و باورت میشه؟ همه‌ش رو درست کردیم!

اگه تو یا یکی از عزیزات مشکلات اینجوری دارید، همین الان تا دیر نشده نوبت ویزیت 100% رایگان و آنلاین از متخصص بگیرید.

هیچ وقتت دوستتو خواهر شوهرت نکن اگه کردی دیگه دوستت نکن این دو باهم در یک مقال نمیگنجن همه چیز عادی ...

اخه هروقت نگاهش میکنم اون کینه میفته یادم این دختر خیلی قلبمو شکوند

ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778
2791
2779
2792
داغ ترین های تاپیک های امروز