قضیش طولانیه
رفتی بهشت زهرا فامیلم یا دوستم بود و بقیه دوستا که خواهر یکی از دوستامم بود که جمع تازه میدیدنش همچنین خودم
یه سه سالی از ما کوچکتر بود
غروب تو قبرستون همون فامیلم خنده ومیزد و چرت پرت میگفت و اینکه عجیب ترش تک تک قبرا رو بدون اینکه اسم بخونه میدونست دفن شده میگف هاا این فلااانیییه (اون موقع فهمیدم این یه چیزیش هه) نشست پیش یه پیرمرد یه جوون و حرف میزدن(خو یکم فضوله با همه گرم میگیره) گذاشتم پای فضولیش
اما یه چی عجیب اون جوونه حااالتتت چشمااااشش برام اشنا بودد زیااد اون کوچیکه خواهر دوستم گفت این اشنا نی؟ دیگه شاخ دراوردم (چون اولین بار بود با ما بود خب) بقیه دوستامم تایید کردن گفتن خیلییی اشنااسس
هنوزم حالت چشمام یادمه فقطط حالت چشمام و مژه و اینا برام اشنا بود از نزدیک دیده بودمش قبلا یعنیی همممون
که یه پنج نفری بودیم؟؟ یعنیی چییی واقعاااا)؟
شاید جن بوده 😐
من داد زدم گفتم فلانی بیا بریم شاید به خودش بیاد حالا یهو پیر مرده گفت سااکت مرده ها بیدار میشن 😐😐😐
خلاصه به زور بردمش و بیرون گریه کرد مثل اینکه به دوستم گفته بود که چیزی دیده حالا جن بوده یا هر چیزی اینو ولش
ولییی اوووون کییییی بودددددد