خواب دیدم با چند نفر ک نمیشناختم داشتیم میرفتیم جایی ،یکیشون گفت من اصلا از حرفای دلم پیش کسی نمیگم همشو تو خودم نگه میدارم.ک حرفش من و توفکربرد ،باخودم فکر کردم: اما من حرفای دلمو پیش بقیه میگم اونجا حس کردم باید منم اینطوری باشم .
ب جمع زیادی آدم رسیدیم ک همه باهم وارد سالن بزرکی شدیم٠انگار داشتیم میرفتیم پیش ی استاد.
ی سالن تاریک بادوربینی ک میزاشت رو قلب آدما. اول گذاشت رو قلب ی دختر تلوزیون بزرگی بود ک همه چی و نشون میداد،درونش خیلی قشنگ بود خورشید داشت میتابید آسمان زلال ،یهو دوربین زوم کرد رومن نوبت من رسید،یهودیدم فقط تاریکیه هیچ نوری نبود روی قلبم پر از تار عنکبوت بود. اون استاد ب نشان تاسف گفت درونت تاریکه نوری نیست و ی حرفی زد ،گفت یه مرگ درحال اتفاق افتادنه تو اطرافیانت
یهو ازخواب پریدم .بنظرتون این خواب پیام داره؟