اسمش علی بود
از من اسمم رو پرسید و من گفتم
یهو چهرش ریخت به هم و چشاشو بست
علتشو پرسیدم گفت تو هم اسم زن سابقم هستی یهو کلی خاطرات زنده شد
خیلی به هم ریخت در حد بغض مشخص بود که عاشقه زنشه اما
(چیشده بود که یه مرد عاشق مجبور شده از زنش جدا بشه ؟ )
من سکوت کرده بودم و تو چهرش و زبان بدنش حتی همون انرژی که میگم یه چیزایی دریافت کردم
اما از گفتنش میترسیدم ( که نکنه حسم درست نباشه و ضایع بشم)