عزیزم من حالتو درک میکنم
خونه ما جهنم به تمام معنا بود
همیشه دعوا و بحث درگیری و کتک کاری و لرزه و داد ودفریاد چون چنتا معتاد تو خونه و مادر روانپریش و ..
هر شب میگفتم ای خدا چشمام دیگه وا نشه فردا رو ببینم
هر صبح میگفتم ای خدا باز که زندم...
سرمو میگرفتم و مثل مجنونا دور خودم میگشتم و زار میزرم
گاهی اینقدر گریه میکردم از حال میرفتم ..
اما منم مثل تو نه دانشجو بودم. نه پول داشتم. و البته همت هم نداشتم. عقل نداشتم برم شکایت! بگم نمیزارن درس بخونم نمیزارن سرکار برم میگن سرتو میبریم میزاریم رو سینت. ای کاش همون سالا خودمو راحت کرده بودم و رفته بودم دانشگاه یا یه شهر دیگه سرکار . حتی اگه به قیمت جونم تموم میشد.
ولی دچار این افسردگی شدید و دل مردگی نمیشدم.
عزیزم قبل از اینکه افسردگی تو تک به تک سلولهای بدنت رخنه کنه و تموم وجودتو درگیر کنه فکری کن.
اگه رشتت تربیت بدنی و چیزیه. عوضش کن.
فقط از اون خونه برو. برو خابگاه یا خونه مادربزرگی کسی. جایی که امنیت باشه.
چون بدون پول دور از جونت حتی قبرستونم ادم جا نداره 😔