از درون من نجست اسرار من...
دیشب نفس نفس زنان خودمو رسوندم زیر درخت سیب میوه هاش رو زمین ریخته بود و پلاسیده بود سردم بود خسته و بی رمق گاز پیکنیک رو روشن کردم دستام که گرم شد قهوه رو درست کردم یه سیب سبز که یه طرفش سرخ بود از شاخه شکسته کندم و تو آب چشمه شستم عجب شبی بود چقدر زیبا انگار تو بهشت بودم یه جغدم اومد نشست روی شاخه سیب اولش دوسش داشتم ولی یادم اومد که جغد شب شومه با کف دست زدم تا بترسه و فرار کنه تصمیم گرفتم دیگه همه چیزو تموم کنم یه جوری بی صدا که هیچ کس هم نفهمه تحمل شکستن این غرور رو ندارم چقدر تنهایی قشنگه پر از آرامش پر از سکوت...