خب اون موقع ما خودمون تو شرایط بدی بودیم
شرایط خانوادگی خودمون، یعنی مشکلات زیاد و عمیقی تو خانواده داشتیم، من مامانم، داداشم، بابام
و خب قصد داشتیم بعد از حل این مشکلات بریم خواستگاری دخترخالم برای داداشم
که از دست خاله ام نجاتش بدیم
و اونقدر زیر فشار و استرس بودیم که حتی نتونستیم مراسم عقد دخترخالم رو شرکت کنیم
برای همین نتونستم پیگیر بشم جریان چیه
مثلا دخترخالم اگه 18 سالش بود، من 28 سالم بود
و پسرخالم 30 سال، خالم همش می ترسید من بخوام عروسش بشم و مخ پسرشو بزنم و... از ما فراری بود
دوست نداشت زیاد به دخترش پیام بدم یا دور خانوادشون بچرخم