دیشب دعوامون شد بخاطر یک مسئله خیلی مسخره
تو دلم هرچی ناراحتم میکنه رو میریختم تو خودم حتی اخلاقای خانوادشو
من موقعی ک باهاش ازدواج کردم ۶۰ کیلو بددم ۱۷ سالم بود
از وقتی شد شوهرم شدم ۴۰ کیلو به ۳۹ هم رسیدم
الان ۲۱ سالمه دخترم ۲ سالو نیمشه
خسته شدم دیگ
دیشب خواستم یکی از چیزایی ک تو دلم بودو بهش بگم انگار ن انگار باهاش دارم حرف میزنم سرش تو گوشی بود با طلبکاری جواب میداد بعد محکمزر تو گوشم
بعدم دعوامون ب کتکاری کشید
ظرف های رو میز شکست یکیشو برداشتم تو همون عصبانیتم میخواستم یجوری بزنم ک راحتشم از دستش ولی خیلی جلو خودمو گرفتم
ولی یروز یجوری میکشمش ک پای خودم گیر نباشه
خودمو دخترمو راحت میکنم
شرایط طلاقم ندارم چون هروقت حرفش میشه
میگه طلاق بگیری با کسی باشی هم تورو میکشم هم یارو رو
خانوادم خیلی خوبن ولی من نمخوام ناراحتشون کنم تو عقد زجر کشیدنامو دیدن بابام خیلی پیر شد