برو کتابخانه
شبها هم یک خونه مادربزرگی کسی را پیدا کن بخواب
من سال کنکورم یک اتفاق مشابه تو افتاد یکی از نزدیکترین افراد خانوادم را از دست دادم
از ۷ صبح تا ۹ شب کتابخانه بودم حتی روزهای تعطیل
صبحانه ناهار شام فقط نان خالی اونم خودم میخریدم
شبیه ساندویچ میکردم کسی نفهمه نون خالیه
بعد کنکور یک کار نیمه وقت تو کوثر محله پیدا کردم پولهام را جمع کردم مهر رفتم دانشگاه
سخت گذشت اما گذشت
شاید۹ ماه داستان من نان خالی گاهی یک پول تو جیبی بهم میدادند یک دونه موز میخریدم با نون میخوردم