دیروز نامادریم زنگ زد دعوت کرد گفتم از شوهرم اجازه بگیرم بعد دیروز چهل روزگی ما بود یعنی تازه چلم داشت تموم میشد
به شوهرم گفتم خیلی استقبال کرد بعد زنگ زدم گفتم بیا دنبالم
اما از اونجایی که یه شوهر لال و بچه ننه دارم و مادرصوهرمم از اون سلیطه هاست گفت برو خبر بده میری
وسایلامو جمع کردم آماده شدم حتی چادرم برداشته بودم نامادریم تو راه بود رفتم گفتم گفت اصلا نمیزارم برید روز چله است کجا بری باز اومدم خونه زنگ زدم بعد از ظهر میام گفت تو راهم دیگه
خلاصه رفتم التماس خواهرشوهر که موندم چیکار کنم گفت تو برو که نامادریم اومد تو حیاط مادرشوهرم گفت نمیزارم بیان و اونم مارو نبرد دیگه
با اون حال هیچی بهش نگفتم گفت بیایید خونه ما ناهار پختم باز بلند شدم رفتم
فقط چند بار پیش شوهرم گفتم مادرت چجور روش شد و گفتم امروز میرم خونه بابام تا ناراحت نشن
حالا از صبح هم به شوهرم هم به مادرش گفتم منو ببرید میگن ما نمیبریم خودت زنگ بزن بیان دنبالت شوهرم سرکاره ولی سر ظهر یا یوقتی در حد ۵ دقیقه میتونه بیاد ببره نمیاد
منم بخاطر رفتار دیروزش روم نشد زنگ بزنم
بعد مادرشوهرم باز اومد حرف بارم کرد که دیگه بهتون سر نمیزنم همون نامادریت کمکت کنه و...
منم گفتم چرا امروز برم رفتار اونو ماستمالی کنم بزار نرم یه هفته دیگه میرم میگم همه میفهمن چی میکشم
اصلا الان تنها نمیتونم برم بچه رو نمیتونم ببرم تنهایی
الان زنگ زدم شوهرم منو ببره غروب خونه مامانم چند روز بمونم مادرم جدا شده خونه اونم نزاشتن برم
برگشت داد و هوار کرد سرم که برو خونه بابات مگه نمیخواستی بری
الان نشستم همینجا چون میدونم یه دعوای بدی درانتظارمه دیگه اصلا دل و دماغ جایی رفتنم ندارم