بچه ها چهار ساله من ازدواج کردم از گیر دادن های شوهرم حالم دیگه داره بهم میخوره شورش رو درآورده گاهی وقتا احساس میکنم تو قفسم میگم کاش طلاقمو بگیرم برم واسه خودم زندگی کنم والا بخدا عمر منو تموم کرد تو این چهار سال اگه پدرو مادرم زنده بودن و به شغل داشتم رفته بودم تا الان مثلا من یه دختر از لحاظ پوشش باز بودم تهران بزرگ شدم اومدم یه شهر دیگه تو روستا خانوادشم لباساشون باز و راحته اینجوری هم نیستن بگن حق داره می شوهرم تهران بودم هر جور دلم میخواست لباس میپوشیدم نمیدونم چجوری شد منو شوهرم وابسته خودش کرد جوری که هیچ بدی اینو من نمیدیدم مثلا نامزدی گفت چادر بپوشم منم گفتم نه بهم بخوره نامزدی ترسید گفت پس مانتو بلند قبول کردم ولی الان مانتو تا زیر زانو میزاره بپوشم لباس خریدن برام عذابه الان اصلا مانتو بلند نیست تو بازار همه کت کوتاه شده بعد اینا به کنار من موهامو فرق وسط میزارم بیرون از پشت موهام بیرون نیست عادی هست بیرون اومدن موهام این پدر منو درمیاره مثلا تیپ میزنم و با فامیلام میریم بیرون زود میگه تو اینارو دیدی مثل زنای اینا ولنگ باز میشی همش باید حواسم باشه روسری تو نیوفته سر این روسری خون به جیگر من میکنه یا برادر من میاد خونمون نشستن من معمولیه شوهرم چشم و ابرو میاد به من جلو داداشت درست بشین پاتو بنداز رو پات خستم کرده حالم داره از خودم بهم میخوره معلوم نیست چه بیماری روانی داره نمیدونم چیکار کنم طلاق گرفتن هم برای من و شرایطم سخته زندگی با اینم سخت موندم بخدا چیکارکنم