همشون یه کاره ای شدن یکیشون معلم یکیشون پرستار اون یکی ازدواج کرده همش اینور اونور و تفریح و کافه و به خودشون برسن 
منم به جای اینکه رشد کنم تمام سالهای زندگیم صرف مبارزه با خانوادم شد که بتونم اون اعتماد به نفس خورد شده رو ترمیم کنم ، صرف از بین بردن آواره های زندگیم شد نتونستم چیز خاصی بسازم
من معمولیم خیلی معمولی نه شغلم پر درامده نه باشگاه های لوکسی که اونا میرن میرم نه کافه و مسافرت میرم فقط و فقط دارم برا ساده ترین چیزا میجنگم 
وقتی میبینیم همشون انقد با ماماناشون خوبن صمیمین اما من همچین مادری ندارم و فقط ازش تنقر و ترس تو دلمه حالم بدتر میشه
از اونموقع اومدم خودمو مقایسه میکنم به عدالت خدا هم شک دارم