نه اصلا چون ده سال زمان کمی نیست خیلی تفریح و سفر داشتم اما شبا میومدم خونه سوت و کور تاریک دلم میگرفت البته عادت کرده بودم ولی دلم خانواده هم میخواست
نمیخواستم که تا ابد تنها باشم فقط نمیخواستم با کسی زندگی کنم چون سربار میشدم یجورایی خونه مامانم همیشه شلوغ بود
یبارم حالم خیلی بد شد رفتم تو راه پله پشت در افتادم یه پسر افغانی همسایمون لود بغلم کرد برد پایین رفتم بیمارستان اونجاها دیگه واقعا از تنهایی خسته بودم😂😂😂😂