لعنت به این ازدواج
تا عروسی کردمو پامو گذاشتم خونه این عوضی
شروع کرد به مخالفت با کارکردنم
قبل ازدواج موافق بود بعدش نه
همه کار کردم بزاره کار کنم ولی نذاشت
گفت اگه میخوای بری سر کار برو ولی طلاقتم بگیر..من دیگه خونه رات نمیدم
رفتم روستا خونه بابام
بابامم گفت منم خونه رات نمیدم اگه طلاقم بگیری من پشتت نیستم پشت شوهرت وایمیستم که هم مهریه نده هم زن دوم بگیره
وقتی شوهرم اومد دنبالم به جای شرط و شروط گذاشتن براش ..جلوی اون سرم عربده کشید که غلط میکنی طلاق میگیری و بلند شد یه لگدم ازم کشید و گفت گمشو از خونه من بیرون
اومدم خونه خودم با نهایت حقارت..دیگه بدبختیام شروع شد
هروز ازم بچه میخواست
هرووووز دعوای بچه میکرد..میگفت یا بچه بیار یا گمشو از خونم بیرون..میرفتم خونه بابام ..اونم میگفت خب بچه بیار براش و حق نداری بیای خونم..یسال بین خونه خودمو پدرم ویلون و سرگردون بودم هیچ هنری نداشتم رفتم خونه مردم برا نظافت قایمکی..خیلی اذیتم میکرردن..۲۰سالم بود دیگه