بچه ک بودم ی عروسک بابام از کویت برام خریده بود ،تمام ارزوم بازی کردن با اون عروسک بود عاشقش بودم انگار واقعا بچه ام بود اما مامانم قایمش کرده بود نمیزاشت باهاش بازی کنم و میگفت گم شده
ی روز تو خونه تکونی عید پیداش کردم بابام ی جوری نشونم داد و خودشو کشید کنار انگار ک گمشده امو پیدا کرده بودم چقدر ذوق کردم براش بعدم ی روز مهمون اومده بود خونمون من مدرسه بودم کلاس دوم بودم بچه مهمون برداشته بود برده بودش مامانم هم هیچی نگفته بود خدا شاهده هنوز ک هنوزه ی تیکه از قلبم دنبال اون عروسکه تو بازار واقعا دنبالشم یکی مثلش بخرم ولی نیست....
چند سال پیش رفتم کلاس خیاطی از بس دوست داشتم،مامانم ی چرخ خیاطی خرید برام تمام این سالها التماس میکردم بزار باز کنم ی لباس باهاش بدوزم تو این چرخو میخایی چکار نذاشت ک نذاشت،بعد اونشب میگفت تو ک داری میری چرخ خیاطی را بزارم تو چمدونت ببر ،دلم انقدر شکست گفتم مادر من من کلا سی و پنج نهایتا چهل کیلو بار بتونم ببرم چرخ خیاطی ب چ دردم میخوره تازه اونم تو روزخای اول مهاجرت تو اوارگی خودم دلنگ دلنگ ی چرخ خیاطی هم با خودم بکشم تازه اونجا بهترش هست
هی اصرار اصرار این کوچیکه نهایتا پنج کیلو باشه دیگه هیچی نگفتم ولی خودش هم ی حالی شد ک نذاشته بود استفاده کنم
الان داشتم فک میکردم هرموقع هم اومدم با کسی اوکی شم و وارد رابطه شم و عاشق شم از بس گفت سیاه بخت بشی و بابات منو خوشبخت نکرد حق نداری تو خوشبخت بشی عشق هم ازم گرفت الان ک خوب سرد شده از دهن افتاده دیگه هیچ ذوقی شوقی انگیزه ای براش نیست میگه اگر ازدواج کنی زندگیت خوب میشه من میدونم تو را جادو کردن
مامان تو خودت جادوگری
تو خودت سد نزاشتن ب نرسیدنی
هرموقع خوب فرصتها تموم میشه بعد ب زور میخایی اصلاحو قالب کنی
چقدر حیف هر سه مورد بالا ب ی حد برام توهر برهه از زندگی مهم بود و نداشتنش توی همون موقعیت ی مقدار اهمیت داشت و نبودنش ب ی اندازه ازارم داد