من خودم اونو بزرگ میکنم
اونم ک از خداشه برینه رو اعصابم
اصلا چرا ب اون میگم
داستان از این قراره ک خواهرشوهرم ازدواج نکرده وخانواده شوهرم سعی میکنن پولمون رو بریزیم رو هم
ما ی خونه داریم هی تو گوش شوهرم میخونن ک بفروش خداروشکر شوهرم نفروخت
بعد برادر شوهرم خونه مون رو داد مستاحر ۱میلیارد
بعدش ما همک توقسط ووام داریم میترکیم
پول رهن خونه رو هم برداشت برداشت برای کاری ک شوهرم واون شریک شدن وی پروزه دیگه زد
الان هی موش میدونن ک ما خونه رو بفروشیم
شوهرمم داره کارمیکنن تا یتونه مستاجر رو بلند کنه
بعد هروقت حرف از خونه مون میشه خواهرشوهرم میخواد بترکه از حسودی همش میگه ما هستیم خواهر برادریم متحدیم
نمیدونمهدفش چیه با اینکه ۱هزاری دم عروسیمون کمک نکردن
دوست نداره بریم خونمون