تو تاپیک قبل گفتم که مادر نامزدم شام دعوتمون کرده بعد گفت تو ساعت سه بیا زود بیا بعضی گفتم نرو اگه نامزدت خونه نیست میخواد کار ازت بکشه بدبختت کنه و از این حرفا خلاصه رفتم پدر شوهرم و برادر شوهرم با مادر شوهرم خونه بودن اما نامزدم سرکار بود شام میرسید خلاصه گفتم طبق تجربیات نی نی سایتی ها یه اتفاقی می افته در کمال ناباوری اصلا اینطوری نبود کلی پذیرایی کرد بعد گفت شام که درست نمیکنم سفارش میدم بریم بیرون رفتیم بازار یکم خرید کردیم رفتیم کافه گفت ببین من همیشه دوست داشتم یه دختر داشته باشم اما نشد که بشه اگه دخترمم بود میخواست ازدواج کنه همین ها رو بهش میگفتم کلی نصیحت کرد درباره زندگی مثلا گفت هرموقع شوهرت میخواد یه چیزی برات بخره حتی اگه از اونم داشتی بگو آره بخر احتیاج دارم هیچوقت نگونه و قناعت نکن همیشه بزار بدونه وظیفشه برات خرجکنه اینجوری بدعادتش میکنی و کلی حرف زد گفت تجربه این همه سال زندگیمه که الان شوهرم رو جوری رفتار کردم مثل ملکه باهام رفتار میکنه و رو حرفم حرف نمیزنه برخلاف اینجا که گفتن اگه بری زندگیتو خراب میکنه تو همه چی سنگ تموم گذاشت خلاصه شبیه مادرشوهر نیست شبیه رفیق هاس بس که بروز و پایه س😂😂😂