ان شاءالله عزیزم...نمیدونم چرا دلم افتاد اینو بهت بگم
یه داستان از امام رضا خوندم میگه یه مرده رفته پیش امام رضا گفته من فقیرم بهم کمک کنین امام رضا یه دونه انگور بهشون داده مرد گله کرده گفته من فقیرم و پول ندارم برای خانوادم غذا تهیه کنم شما به من انگور میدین؟
همون موقع یه مرد دیگه اومده پیش امام رضا گفته آقا جان من خیلی به شما ارادت دارم اومدم ببینمتون امام رضا بهشون یدونه انگور میدن اون مرد خیلی تشکر میکنه و خوشحال میشه امام رضا که قدردانی این مرد و میبینن ظرف انگور و به مرده میدن مرده خیلی ذوق میکنه میگه آقا من اومدم شمارو ببینم منو خجالت زده نکنین امام رضا که میبینن این مرده خیلی خوشحال شده و قدر دانی میکنه میگه من باغ ها و تمام درختانشو به نامت میزنم ...مرد اولی ناراحت میشه به امام رضا میگه من اومدم گفتم فقیرم کمکم کنین شما بهم دونه انگور دادین این مرد گفت فقط اومدم خودتون و ببینم شما بهش باغ دادین چرا اخه؟
امام رضا میگن من بخت دونه انگور دادم قدردانی نکردی ولی به این مردم دونه انگور دادم خوشحال شد و قدردانی کرد شما اگه به کمک های کوچیک من توجه کنین و قدردانی کنین بیشترشو میدم....
عزیرم سوتفاهم نشه منظورم این نیس شما قدر نشناسی خدایی نکرده ...من یه شب خیلی ناراحت بودم به امام زمان گفتم هرجوری باید امشب به خوابم بیاین اگه نه دلم میشکنه صبح بیدار شدم وفتی دیدم خواب ندیدم ناراحت شدم گفتم یا امان زمان همه دلمو شکستن شما چرا دیگه ؟
خیلی سخت بود به خوابم بیاین؟ یادتون باشه تو سخت ترین روزم دلمو شکستین ولی من خیلی دوستون دارم...همون موقع این داستان و خوندم و فهمیدم نشونه از امام زمانه،ایشون حواسشون به من هست و یه لحظه تنهام نمیزارن ولی من ازشون خواستم به خوابم بیان و وفتی نیومدن دلگیر شدم