گاهی در آینه به چشمان خود خیره میشوم و در ژرفای آن، سایهات را میجویم...
همان که روزی روشنایی بخش نگاهم بود و امروز، چون شبحی در پس پردهای از اشک رخوت مینماید.😄
عشق ما، قصهای شد که باد، ورقهایش را پراکند و باران، واژههایش را شست....
چه ساده گذشتیم از کنار یکدیگر، گویی هرگز در این قلب، خانهای نساخته بودی...
حالا تنها، صدای پای زمان را میشنوم که آرام و بیرحم میگذرد و من، در میانۀ این همه سکوت، به دنبال زمزمۀ خندۀ گمشدهات میگردم. 🖤
شاید راست گفتهاند که عشق، گاه چون برگهای پاییز میرود تا ریشهها زنده بمانند...
به قول معروف عشق در نرسیدن است... اما چه سهمگین است این زمستانِ تنهایی🖤🖤🖤