الان داشتم یه پرونده ی جنایی گوش میدادم مربوط به مردی که دهه ی ۶۰ تو مشهد با یه دختری ازدواج میکنه و ۳۵ سال زندانیش میکنه توخونه و....،اولین روزی که پاشونو میذارن تو خونه ی مشترک پسر به دختر میگه که حق نداری برای هیچی بری بیرون حتی سوپر مارکت هرچی خواستی خودم برات میخرم میارم!اینو شنیدم مو به تنم سیخ شد
به امام حسین قسم نامزدم دقیقا این اخری برگشت گفت بعد عروسی حق نداری حتی تنها بری سوپر مارکت من چمیدونم کدوم عوضی نشسته پشت دخل هرچی خواستی میگی کارتن کارتن برات میخرم،هرجا خواستی بریم فقط با خودم،
من ک ازش جدا شدم ولی فکر کنید چه ادمهای ترسناکی ممکن بیان تو زندگیمون ک اگر حواسمون نباشه داستان زندگیمون میشه مثل اون پرونده جنایی...