بچه ها من چهار ساله ازدواج کردم از دست مادرشوهر و خانواده شوهرم عاصی شدم شوهرمم نه پشته منه نه آدم خوبیه ذاتش عینه مادرش خرابه مثلا تو این چهار سال نه حریم خصی داریم نه حرف میفهمه دخالت تو همه چی میکنن هر دقیقه کل خانواده رو مادرشوهرم میریزه خونش به خرج شوهرم بعد به ناچار دائم باید تو این جمع ها حضور پیدا کنم احترام و رفتار درست حسابی هم اصلا با من ندارن و کلا چشم دیدم منو ندارن بعد در خونه من خرابه نمیشه قفل کنم اصلا در زدن برای مادر شوهرم معنی نداره نشستیم یهو سرشو میندازه میاد تو خونه من از اون ور میان حیاط بچه هاشونو میفرستن خونه من برین خونه عمو بلند بلند هم میگن که من بشنوم خونه برادر مونه یا میندازن تو حیاط بازی سر ظهر جلو در خونه من یه توپ میگیرن دستشون تو تپ تپ میکوبن زمین و به در خونه من و سر و صدا اصلا آسایش نداریم و سر ظهر نمیتونم بخوابم بعد بچه هاشون میان میچسبن به شیشه خونه من دفعه پیش دعواشون کردم و گفتم یعنی چی میاین میچسبن به شیشه زشته شوهرم یهو بدش اومد که بچن دعواشون نکن و بعد تو هر چیزی هم دخالت میکنه شوهرم و خودشو قاطی میکنه بعد چند روز پیشا من مهمونی گرفتم خونم و فامیلام رو دعوت کردن فرداش مریض شدم سر درد و مادرشوهرم صبح اومد ناهار همه اینجان تو هم بیا منم باشه نگفتم ولی اون کار خودشو میکنه و ظهر شوهرم اومد پاشو ناهار بریم گفتم تو میخوای برو من سرم درد میکنه و نمیفهمه اصلا و درک نداره برگشت گفت نمیشه که نریم باید بریم دیگه منم چشامو گرد کردم گفتم نمیام سرم درد میکنه خلاصه رفت و در رو کوبید و تا امروز به من بی محلی میکنه و قهر همیشه کارشه اصلا نه نمیتونم بگم وگرنه خونه جهنم میشه نمیدونم چیکار کنم
محلشون نذار بچه هاشونم فرستادن بگو شاید من تو خونم لخت باشم برای چی عتیقه هاتونو میفرستین خونمقفل خونتو درست کن کسی در زد باز نکن بعدا بگو حمام بودم دیگه کم کم پاشونو میبرن و دم به دقیقه مزاحمت نمیشن
به خدا گفتم : چرا آرزو کنم وقتی سرنوشت مرا نوشته ای؟؟؟؟ خدا پاسخ داد :شاید نوشته باشم هرچه آرزو کند ❣️🙇🏻♀️