دقیقا میدونم چیمیگی. مادرهمسره منم سالهای اول وقتی کسی ازم تعریف میکرد واااقعافرم صورتش عوضمیشد ،میپرید وسط حرفطرف. یا یلحظه ارتباطش با دنیاقطع میشد نمیشنید دیگه. یا پامیشد میرفت تقتوقتو اشپزخونه سروصدا.
ساده ترینش مثلا همسرم یکبار هیچکس نبود کف ببین چ عروس خوشتیپی اوردم برات سریع گف عروسایمن همشون خوشتیپن درصورتیکه باااارها میشنیدم بهشون میگف برید لباستونو عوض کنید لباس قشنگ بپوشید یا ب خود من باارهاگفته بود ک اوناچ وضع لباس پوشیدنه چرا اونجوریمیپوشن