خواستگارم فامیل بود خیلیییی ام عاشق بود به هر حال به گفته خودش
نظامی بود
من خیلی سنم پایین بود دقیق یادم نیست فکر کنم 16 سالم بود
بعد من جواب رد دادم بهش خیلیم زنگ زد به پدرم که چرا جواب منفی میده من قول میدم خوشبختش کنم و از این حرفا
با این حال من یه حس تنفر بهش داشتم اصلا نمیتونستم ازشش خوشم بیاد خانوادمم این خواستگارم رو یکم اصرار کردن اما دیگه چیزی نگفتن
یک ماه بعد از خواستگاری کردنش ما رفتیم عروسی فامیل. مادر و خاله و مادر بزرگ این آقا ام بود
من اونجا واستاده بودم اینا از جلوی من رد میشدن توقع داشتن من سلام کنم من باهاشون صحبت کنم اما من هم بچه بودم گفتم سلام کنم اینا از من کینه دارن حتما جوابم رو نمیدن هم واقعا نمیدونم چرا بهشون سلام نکردم
از اون موقع اون آقا فکر کنم بهش برخورد سریع رفت خواستگاری یه دختر دیگه و باهاش ازدواج کرد
منم اصلا دوسش نداشتم و براش آرزوی خوشبختی کردم و چند وقت بعد با همسر خودم ازدواج کردم
درسته با همسر خودمم بخاطر سن کمم اوایل ناراضی بودم اما اصرار زیاد خانواده که خیلی موقعیت خوبی داره به هر حال خودمم کمی دوسش داشتم دلم راضی بود کمی. هم قیافش هم موقبعیتش هم شغلش همچیش به دلم کمی راضی بود لاقل.
و همسرمو الان واقعا دوست دارم خیلی زیاد
اما چند شب پیش خواب دیدم که ینفر میگه بریم از مادر این خواستگارم و خودش معذرت خواهی کنیم ببخشیم همو
واقعا نمیدونم دلیل این خواب چی بود
یعنی مگه اونا دلشون از دست من شکسته؟