هشت سال پیش ازدواج کردم
اولش فکمیکردم خوشبتترین دختر دنیا شدم
بعد یه مدت دیدم چقد ازم ایراد میگیرن از بالا به پایین نگاهم میکردن انگار منو از جوب گرفتن اوردن! ماوضع مالیمون بد نیس ولی اونا بهتر از ما بودن،خانوادش انقد با اکراه باهام رفتار میکردن روی شوهرمم تاثیر گذاشته بودن ولی من احمق طلاق نگرفتم چوندوسش داشتم! بدترین رفتارا رو میکردن ولی حقو میداد به خانوادش!! تو روز روشن آدم حسابش نمیکردن ازش بیگاری میکشیدن ولی بازم میگفت خانوادم بهترینن، زندگیمونو سیاه کردن عروسیمون نیومدن ولی بازم ازشون به دل نمیگرفت
اخرسر هم با یه بچه منو گذاشت خونه بابام گفت تو بدی خانوادم خوبن! همه اموالشم انتقال داد به نام اونا تا هیچی به من مهریه نده
الانم ده روزه رفته زندان اعسار هم زده ولی رد شد،موقعی که میرفت زندان میگفت خانوادم راست میگفتن تو بدی اونا این روزا رو میدیدن
در عجبم این مدت خانوادش کوچیکترین تلاشی نکردن برا بیرون اوردنش!
همه میگن خانوادش اموال رو بالا کشیدن و هرگز برا آزادیش تلاشی نخواهند کرد چون اگه مهر و محبت داشتن زندگی بچشون رو خراب نمیکردن