من یماه هست تقریبا عقد کردم ازدواجمم سنتی هست روزای اول ک نامزدم رو دیدم به دلم نشست همه چیش بعد همه چی داشت خوب پیش میرفت ک من ته دلم یه استرسی گرفتم ک نگو اصلا نفهمیدم چجوری عقد گرفتم جشن نامزدی چحوری برگزار شد فقط من استرس داشتم بعدش تا الان ک یک ماه هستش من نامزدمو نمیتونم چهرشو نگا کنم از زندگی نا امید میشم از شرایطش پشیمونم از همه چی حشنام به بدترین شکل برگزار شد همم بگم ک تو این ازدواج من حسود زیاد داشتم
شب جشن نامزدیمم یکی از اقوام یه کیسه الوچه سبزا اورده بود خونمون ما نخوردیم اصلا ولی تا داخل خونه اوردیم
الان من دقت کردم گاهی ک دعا میخونم همین ایه الکرسیو نماز چیزینا یکمی حالم نسبت به نامزدم خوب میشه ولییی وقتی از هم دور میشیم من دوسش دارم ولی از نزدیک نمیتونم تحملش کنم