من بچه تهران هستم شوهرم بچه شهرستان اما فامیل هستیم بعد مادر پدر من از اول بهار تا آخر پاییز هستن شهرستان به خاطر باغ مشکلات که مادر به خاطر قلبش ریه اش داره خانواده شوهرم همش میگن چرا مامان بابات نمیرن کی میرن برای چی موندن نمیرن .... همش هی سوال من خسته شدم آخه چیکار به من داره اعصاب منو هی خراب میکنه بعد من موندم برای یک هفته پیششون برگشته میگه تو بچه سرکانی نه تهران گفتم مادر پدر من هر جا من متعلق اونجا هستم حالا اینجا یا تهران یا هر جای دیگه روانی مریض
من بعد چند سال بخاطر حرف مردم باردار شدمو ناشکری نباشه پشیمونم...بعدم سه سال که چیزی نیست والا مردم تازه بعد سه سال میگن هنوز زوده گور بابا زنعمو شوهر.... تو باشوهرت اوکی باش بگو شوهرم بچه دوست نداره اینم تصمیمیه که ما دوتا باید بگیریم نه بقیه چون شب نخوابی ها هزینع ها بیماریها استرساش برا ماست نه دیگران تاپیکتو بستی نظر اینجا دادم
من بعد چند سال بخاطر حرف مردم باردار شدمو ناشکری نباشه پشیمونم...بعدم سه سال که چیزی نیست والا مردم ...
سلام عزیزم صبحت قشنگه بخیر آخه من فعلا با خودم کنار نیومدم وقتی شوهرم زنگ زد به دوستش گفت خانومم حامله هست و تو نتونستی بچه دار بشیم دعوامون شد من ۳۱ سالمه وقتی هم ندارم باید تن بدم به یک زندگی با یک بچه شوهرممیگه خوب من خونه دارم بچه دار بشیم بعضی وقت ها پشیمون میشم که چرا اصلا ازدواج کردم دلمچیز های دیگه میخواست نشد نصیبم