چند سال پیش، یه مدت از دوستم هیچ خبری نبود. (شاید یک هفته) گوشیش خاموش بود. تلگرام و واتساپ هم پیام میدادم جواب نمیداد. خلاصه بعد از یک هفته جوابمو داد و با حرفش انگار یک سطل آب یخ ریخت روی سرم.
یه کم مقدمه چینی کرد و گفت مهاجرت کردم....
تعجب کردم
فکر کردم شوخی میکنه. باور نکردم
ولی شوخی نمیکرد!
ناراحت شدم. گفتم چرا بهم نگفته بودی؟
گفت ترسیدم پشیمون شم. حتی اجازه ندادم مادرم بیاد فرودگاه.
اون موقع درکش نکردم.
الآن درک میکنم
الآن که میترسم پشیمون شم.
من نمیتونم به خانواده چیزی بگم.
میترسم توی چشمای مادرم نگاه کنم و بگه نرو.
اگه بگه نرو، میمونم! نمیتونم به مظلومیت چشماش نه بگم.
امشب توی جمع خانوادگی میخواستم بگم که من دارم میرم...
صد بار حرف اومد توی دهنم و هر صد بار خوردمش.
اینجا برای من شده مثل یه دفترچه یادداشت. اینجا میتونم خودمو خالی کنم.
اگه تا این خط از تاپیک منو خوندی، بدون من روزای سختی رو میگذرونم و به کمک و همفکری تک تک شماها نیاز داشتم.
اما نمیدونم چرا تاپیکامو میبندم🫠💔