خیلی اذیتم سلام من ۸ساله ازدواج کردم کاش نمی کردم ک از همون ثانیه اول اذیتم کرد منو خرد جلوی جاری خانوادش اولش هم آخر آقای مضخرفی داشت شکاک بود خرجی نمی داد دوران عقد حتی جهیزیه کمی گرفتیم طوری ک ساعت و کلی جزایی حزب هم نبود فقط وسایل بزرگ بود من حتی اینو قبول کردم من حتی تو عروسیم قبول کردم ک بدل بندازم حتی لباس دو دست گرفتم حتی قبول کردم تو حیاط پدرش باشم و خیلی فدا کاری دیگ ک اون حتی یدونه نکرده همیشه تحقیر توحیناش بجا بود هم بخودم هم ب خانوادم فحش ناموسی میداد مادرش همیشه تو کارم دخالت میکرد دعوا راه نینداخت اینم انگار تخت فرمان اون هست یعنی هنوز اینطوری خرجی نمی داد خورد خوراک زیاد نمیخرید دو سه ماه خونه خالی خالی میموند احتیاجات خونم زیاد نبود چون جهیزیه ناقص بود اینم ب هیچ کدوم اهمیت نمی داد رسیدیم ب بحث بچه دار شدن ک ک هنوز یسال نگذشت بود ک خانوادش خواهرش شروع ک من بچه دار نمیشم بعد فهمیدم شوهرم میره میشینه خونشون خودش میگه خر نر نگه داشتم البته تو روم میگفت بدترم میگفت منم همیشه لال بودم اونم ک اصلا خونه پدرم نمی رفتم از درسم دست کشیدم خانوادم از بیرون رفتم ک دیگ محدود کامل شدم یعنی اسیر جایی نمیری مسجد همه چیز تعطیل حتی دکترم با خانوادم میرفتم ک میگفت مریضی باید اونا ببرن تو قالب کردن بمن اگ من نمیگرفتم ی پیرمرد هم تو رو نمیگرفت خلاصه ی زندگی یکی ک هر روز توحین تحقیر تهدید بمرگ کشتن حتی از خونه هم نینداخت بیرون درحالی ک اصلا خونه نبود ی اتاق سه در چهار تو حیاط پدرش ک حموم اشپزخانه دستشویی نداره خانوادش انتظار گرفتی داره و وقتی از حیاط چیزی گم میشد من مقصر بودم میگفت تو باید حواست باشه آخه حیاط من نبود ک بگم نیان اینجا اونا هم پر جمعیت بودن هر روز یکی میمومد من تنها تو ی اتاق می نشستم شوهرم هر روز وقتی میومد اول میرفتم خونه پدرش با جزئیات زندگی ما رو میگی حتی شام و ناهار اونجا میخورد منم تنها میشوستم حتی گاهی کتک زد منو موند بچه دار شدم منو حتی تو بیمارستان تنها گذاشت رفت دو بار ب بچم اولش اهمیت نمی داد حالا حدود ۷ یا ۸ ماه یکم توجه داره ن واقعی اونم خشک ب لباس نمیرسه ب خورد و خوراک نمیرسه فقط تو کلمه هست ک لباس منو پسرمو خانوادم میخرن ایشون سر هیچ دعوا راه می ندازه توحین تحقیر دیگ طوری شده من حتی نمیتونم یچیزی ازش بخوام چون نمیکنه دیگ امیدی ندارم منو جایی ببره نمیبره من تصمیم ب جدایی گرفتم ک جلوی همه همه چی میگی دیگ ارزش ندارم حالا فقط ی گوشش رو نوشتم خانوادم میان میگه نیان منم نمیرم میخوام بچمبردارم ببرم یکارایی شروع کنم سه بار خودکشی کرده دست مادرش رو شکست و تو دعوا ب سر برادرش چاقو زده بیهوش شده بعد پدرش رو هم زده چندین بار دین و ایمان نداره انگار اعتقاد ب خدا نداره همش ناسزا میگه با مامورا رو یعنی یکم کاملا بی منطق نفهم عوضی ک تو مسائل جنسی بدتر ک فقط میخواد شروع کنند من باشم من همه کاری باهاش بکنم از سر تا پاش لیس بزنم ایشون فقط بخوابن حتی وقتی زندان افتاده دنبال کاراش رفتم هر کاری بگین لحاظ این زندگی کردم اما نشد ک نشد نفهمید مستقیم احتیاجاتم گفتم نفهمید محدودم از خونه نمیتونم برمبیرون کامل زندانی پول ندارم امید ندارم روحیه ندارم کاملا افسرده موهام ریخته دکتر نبرد دندون درد دکتر نبرد سقط بچه ک دکتر نبرد من باید چیکار کنم این ادم هر چقدر بمونم درس نمیشه بدتر میشه خیلی