کاملا درسته،موافقم
ببینید من خودمو مثال بزنم وقتی ازدواج کردم خیلی نادان و نااگاه بودم هیچی از زندگی مشترک نمیدونستم فقط میخواستم از جو متشنج خونه فرار کنم از شوهرمم خوشم نمیومد ولی اون هیلی دوسم داشت دوسال عقد بودیم که با بچگی های من،دخالت های مادرم،لجبازیهای شوهرم و فتنه گریهای مادرش زهر شد
ازدواجمون هم قشنگ نبود خاطره خوبی نداریم،منم دوس پسر داشتم شوهرم میدونست و براهمین از همون اول سخت گرفت خیلی مواظب رفتارها و حرکات من بود خیلی اذیتم کرد هیچکجا نمیذاشت برم ولی من راضی بودم چون خودم خواسته بودم،حرفای خام و بدی میزدمکه طلاق میگیرم تو لیاقت منو نداری و....
قهرمیکردم میرفتم خونه پدرم میومد دنبالم ولی دیگه خسته شد
اینم بگم که همه چی رو ازم پنهان میکرد سرخود مهمون دعوت میکرد به شدت محدودم میکرد حالا دوسه الی میشه که تا بحثمون میسه میگه برو مهریتو بذار اجرا و یا میگه راه بازو جاده دراز چرا چون من ازش درمورد درامد و مخارج میپرسم وبراش سنگینه که جوابمو بده چون هیچوقت نمیپرسیدم کاری باهاش نداشتم و الان دیگه اون عادت کرده تنهایی هرتصمیمی میگیره وانجامش میده و هیچ مشورتی نمیکنه اطلاع هم نمیده
من خودمو مقصر میدونم چون عین کبک سرمو کرده بودم زیر برف وخوشحال بودم که از دست پدرومادر سمی فرار کردم و به هیچی کاری نداشتم شوهرمم خوشحال بود ولی وقتی یه اتفاقاتی افتاد و من تازه به خودم اومدم که دیدم دارم میبازم زندگیمو جوانیمو سلامتیمو با دوتا بچه دسته گل،ولی دیگه شوهرم مثل قبل دوسم نداره،براش مهم نیست ناراحتیم هرکاری دوس داشته باشه میکنه
ببخشید طولانی شد
ولی میخوام در تأیید صحبتهاتون بگم زندگی رو باید ساخت باید اشتباهات خودمونو بپذیریم
ما بعد ۱۵ سال زندگی نه خونه داریم نه ماشین نه پس انداز،شوهرم بیفکره،بی عقله همه فکر پیشرفت خودشونن و شوهرمن دوست داشت خواهراش تو بهترین نقطه شهر خونه داشته باشن و به فکر من نبود من مهم نبودم چون من ارزشی برای خودم قائل نبودم به فکر آینده نبودم اونم هرکاری خودش صلاح میدونست انجام میداد