نزدیک ده سال از یکی از همکارای پسر بهش علاقه مند شدم نمی دونم چی شد کم کم متوجه شدم برام مهم شده نسبت بهش کنجکاو شدم در موردش تحقیق میکردم بعد
شرکت کجا میره دوستاش کیا هستن ...حتی در مورد خانوادش هم مطلع شدم
همش درگیر کار بود تفریح خاص دیگی هم نداشت فقط باشگاه میرفت چندسال یه بار هم مسافرت چند ماه یه بار هم با دوستاش بیرن میرفت
خیلی هم تحقیق کردم متوجه شدم کسی هم توی زندگیش نیست درکل پسر متین و باشخصیتی هست اهل سیگار هم نیست
تا حالا نسبت به کسی این همه کنجکاو نشده بودم برام با بقیه خیلی فرق داشت به خاطر شغلم با مردهای زیادی در ارتباط بودم از هر قومی ولی این بنده خدا با همه فرق داشت وقتی میدیدمش قلبم تند تند میزد دست پاچه میشدم خدایی نکرده لو نرم
یه سیگنال هایی هم از طرف اون نسبت به خودم حس میکردم ولی این وسط یه مانعی بود و هست یه غمی یه ناراحتی پشت چهرش بود و همچنان هست .
نتونستم بیشتر از این خودار باشم خواستم به خاطر دلم
بهش بگم ازش خوشم میاد بهش علاقه دارم اونم بدونه
بیشتر از این نمی تونستم تحمل کنم روی قلبم یه حس سنگینی داشتم..بلاخره با کلی کلنجار رفتن با خودم
بهش گفتم البته به صورت ناشناس...
جالب اون خودش فهمیده بود حدس زد اون پیام از طرف منه ...ولی بعد کلی تعریف از من گفت می خوام تا آخر عمرم تنها باشم
از اون روز به بعد توجهش بهم زیاد شد چشاش فقط دنبالم بود ولی این وسط یه مانعی بود و هست
بعد از دو سال از اعترافم فهمیدم یه تصادفی پیش اومده بود یکی از نزدیک ترین هاش رو از دست داده بود یه جورایی خودش و مقصر میدونست همش یه غمی توی چهرش هست
دلم براش میسوزه تو اوج جونی دچار افسردگی ..کار خدا رو نمیدونم این دل غافل من چرا بین این همه آدم پیش این بنده خدا گیر کرده