توصیفش کنید افسردگی رو ، احساسی که دارین رو
من شاید هر روز این کار رو میکنم مینویسمش
شاید به امید اینکه نوشته هام یروز بهتر بشن
توصیف خودم اینه:
انگار سال هاست تو دریای غم غرق شدم
همه جا تاریکه
حس میکنم به پام وزنه بستن و دستام رو غل و زنجیر کردن
انجام کارهای معمولی و روزمره هم خیلی وقتا سخته برام
حس میکنم تو سرم یه چیزی عادی نیست
خیلی جاها نگاهم مثل بقیه نیست ، تاریک تره
توصیفم از همه چی همراه با خشم و نفرت و تاریکیه
وقتی بقیه برام از انرژی مثبت و انگیزه صحبت میکنن از درون پر از خشم میشم انگار دارن پوستم رو میکنن انگار موهام رو میکشن ، نمیدونم چرا
خیلی وقت ها عصبانی ام ، تند تند نفس میکشم ، تپش قلبم همیشه بالاست ، دست و پام این مواقع یخ میزنن
بدنم درد میکنه ، سنگینم
خیلی وقت ها میخوابم تا فقط فرار کنم برای چند ساعت
از دنیا فاصله گرفتم ، دیگه ارتباط گرفتن با بقیه رو بلد نیستم ، تو هر جمعی که میرم رنگم میپره ، تپش قلبم بالا میره و نفسم به شماره میفته و من از این احساس متنفرم
حرفای بقیه و تمسخرهاشون ممکنه تا روز ها و ماه ها من رو یه کنج خونه زندانی کنه ، دوست داشتم حرفاشون برام مهم نباشه اما دست خودم نیست ، خیلی ضعیفم و حالم از این ضعیف بودن بهم میخوره
در نهایت
هر روز دارم به مرگ فکر میکنم به اینکه باید تموم شه
ولی میترسم
گاهی انقدر این فکر قویه که یه قرص خواب آور میخورم تا بخوابم و صدای ذهنم رو ساکت کنم