یه وقتایی زندگی یه جوری میپیچه که فقط میتونی وایستی و نگاه کنی... نه میتونی جلوشو بگیری، نه میتونی بفهمی چی شد اصلاً.
مامان و بابام یه زمانی عاشقِ هم بودن، نه اون عشقای معمولی که تو فیلما میبینی... یه عشق عجیب، یه وابستگی ترسناک. از اون مدلایی که بدون صدای نفس همدیگه خوابشون نمیبرد. اگه یه خار میرفت تو پای یکیشون، اون یکی انگار جونش درمیومد. از اونایی که واسه همدیگه جلوی همه وایمیستن، حتی اگه کل دنیا مخالف باشه.
یه بار مامانم قهر کرد... بابام با تیغ رگشو زد. آره، همینقد عاشقش بود. انقدر دلش بندِ اون یکی بود که بدون اون نمیتونست دووم بیاره.
ولی الان؟ الان حتی نفس کشیدن همدیگه رو نمیتونن تحمل کنن. الان هر دوشون فقط میخوان از هم جدا شن. الان سر چیزای کوچیک، همدیگه رو له میکنن، داد میزنن، میزنن... حتی یه لحظه کنار هم بودن براشون زجره.
من موندم وسط این همه خاطره. وسط این همه تضاد. یه طرفش اون عشقِ دیوونهکننده، یه طرفش این نفرتِ خفهکننده. نمیفهمم چی شد. چی شکست. چی گم شد.
فقط میدونم یه چیزی ته دلم مونده که هیچجوره نمیره پایین. یه چیزی که هر بار یادش میافتم، یه بغض میاد میشینه وسط گلوم، و نمیذاره نفس بکشم.