مادربزرگم زنگ زده میگه توروخدا فردا بیا با داییت برو خرید نامزدی زشته کسی باهاش نباشه کلی التماس کرد اولین باره میبینم اینطوری میگه
داییمم با ی لحن مظلومانه گفت میای ؟ گفتم نمیدونم
خالمم ی شهر دیگه اس بچه کوچیک داره تا بیاد نمیشه نمیتونه
زن داییمم بارداره ماهای اخرشه دکتر استراحت نوشته براش
مادربزرگمم خودش میگه بلد نیستم شما دخترای امروزی چی سلیقتونه من پیرزن چکارم تو خرید پامم درد میکنه
منو داییم مثل خواهر برادریم باهم خیلی صمیمیم
مادربزرگم گفت این همه میگی داداشمه حالا ی کاری ازت میخواد گناه داره کسیو نداره باهاش برو
بخدا جوری حرف زدن بغضم گرفت براش
حالا موندم چطور بابامو راضیش کنمممم بابام یکم زود جوشه الانم میگه درس داری کنکوری هستی و...
بخدا گیر کردممم