من چند شبه نخوابیدم بخاطر پسرم
هر سری یا دندون یا رفلاکس یا مریضه
حالم بده کم اوردم
دیشب گفتم خونه مامانم بخوابیم با شوهرم ـ
اونا رو در وایسی افتادن
دلم میخواست یکی کمکم کنه
شوهرم که شبا بچه نگه نمیداره.
شب موندگار شدیم
لباسای شوهرمو اتو کردم
اتو رو گذاشتم تو اتاقی که شوهرم بود
پسرم نفهمیدیم چیشد رفت سراغ اتو دستش سوخت شوهرمم حواسش نبود به پسرم.
مامانم انقد غر زد شلوغش کرد هی غر میزد به من
خیلی فوت میکرد به اتیش بچه درد داشت از به طرفم شوهرم میگفت نه درد نداره بد خواب شده پسرمو نیشگون گرفت
کلا دیشب همه ریختیم بهم خواب همه بهم ریخت انقد از سمت مادرم و شوهرم تحت فشار بودم چون شب قبلشم با شوهرم دعوای سختی داشتیم
با شوهرم دعواکردم
بچه رو برداشتم ساعت ۲شب زدم بیرون خونه مادرم و پدرم اومدن دنبالم بچه رو بذدیم دکتر همه چی اروم شد امروز مادرم ساعت ۹صبح محکم زد تو سرم گفت شبا نیا اینجا زندگی منو مختل میکنی.
انقد دلم شکسته هیچکس کمکم نمیکنه از شدت فشار روحی روانی فکر خودکشی میزنه به سرم.
هیچکس فکر من نیست مادرشوهرمم هی میگه چهارتایی بچه بیار اننداخته تو سر شوهرم اونم هی تکرار میکنه کم اوردم دارم دق میکنم آبرومم دیشب تو خونه مادرم رفت خواب همه رو بهم زدم انقد خجالت کشیدم