همش تو فکر بود یا تو فکر آینده یا گذشته
تو جمع اصلا حواسش نی کی چی میگه کی چیکار میکنه همش ذهنش درگیره حتی وقتی حرف میزنه نمیفهه چی داره میگه دری وری میگه ک بعضیا با تعجب نگاهش میکنن بزور خدشو جمع میکنه؛
نمیدونه مشکلش چیه اما با خودش میگه این من نیستم من اینطوری نبودم
سال هاست که توی خودم گم و گور شدم
و هر لحظه به فکر مرگم
نه اینکه بخوام خودکشی کنما نه
ازین لحاظ ب فکر مرگم ک نکنه وقتش فرا برسه و من هنوز تو این حالت گند باشمو این شکلی برم..:)
از خانوادم خجالت میکشم خیلی مهربونن خیلی دوس دارن کنارشون باشم اما من یه احمق گوشه گیرم ک هیچوقت نتونسته مثل همسن و سالاش باشه بره سرکار مستقل شه درسش خوب باشه
کاشکی نزدیک پریودم بود و این حال مزخرفم رو میزاشتم ب حساب اینکخ پی ام اس ام و طبیعیه ک انقد افسرده باشم و با خیال راحت سرمو بزارم رو بالشت و بخوابم
اما نه..
مشکل روحیه من داستانش بزرگتر ازین حرفاست
همین یادمه که من دختری بودم با ی عالمه استعداد ک بهشون پشت کردم
من به خودم پشت کردم و گم شدم توی تاریکیِ بی رحمِ افسردگی جایی ک نور امید شانسی برای تابیدن نداره اگرم باشه فرسنگ ها فاصلست راهش تا پیروزی توی این جنگ ناعادلانهی درون من:)
لعنت به ۱۸ سالگیِ مبهمم🖤