قضیه اینه که به خاطر پشت کنکور موندن دوباره ی من؛
مامانم گفت برو بهشون بگو دیگه آبان نیان خواستگاری
منم رفتم گفتم
اونا هم قرار شد یواشکی جا رزرو کنن که خانوادم رو تو عمل انجام شده قرار بدن و یهو سورپرایز کنن خونواده منو و بگن ما دیگه جا گرفتیم و فقط یکی دو ساعت میایم و میریم
این وسط من وقتی بهش گفتم مامانم میگه نیاین؛ گفت جوابی نده و بگو گفت مامانم زنگ میزنه به مامانت تا صحبت کنن!
منم گفتم باشه
یکی دو هفته گذشت
مامان من پیگیر شد که چرا زنگ نزد مادرش؛ منم گفتم نمیدونم شاید حرفتو قبول کردن
بعد براش گفتم آره مامانم پیگیر زنگ مامانت بود
که اون عصبی شد که چرا نگفتی شاید میخوان بیان
منم گفتم تو روحیه اش رو میشناسی؛ میدونی اگه من بگم تمام دعوا ها رو با من میکنن نه با تو
تازشم این یه توی عمل انجام شده قرار دادنه و داریم جوری وانمود میکنیم انگار من خبر نداشتم
حالا اگه بگم میفهمه من هم این وسط کاره ای بودم
الان آدامسون مینویسم