من و یک آقایی آشنا شدیم برا ازدواج من خودم ازدواج ناموفق داشتم ایشونم ازدواج ناموفق و یک فرزند پسر داشتند ولی بنده بچه ندارم ایشون از یه شهر دیگه هستند ما شهرستانیم من قبول کردم که با ایشون ازدواج کنم اما امشب برگشت گفت چون تک دختری بیایی شهر ما با هم زندگی کنیم مادر تنها میشه مادرتو تنها نذار یدانم تحمل غریبی نداری منم گفتم نه اینجور نیست و اینا خلاصه ادامه نداد و تموم کرد بعدش این آقا خیلی شرایطشون خوب بود تحصیل کرده بودن شغل خیلی خوب داشتند و زندگی قابل توجهی الان خیلی ناراحتم که این اتفاق افتاد