من یبار بچم بیمار بود و شیرخشکش پیدا نمیشد خوذمم شیر نداشتم و بچم دو روز غیر از سرم قندی چیزی نخورده بود و تازه از بیمارستان مرخص شده بود از گشنگی گریه میکرد بعد همون لحظه زنداداشم جلو من سینش کرد دهن دخترش شیر داد بهش همزمانم قربون صدقش میرفت
دنیا رو سرم اوار شد و هیچ وقت اون صحنه فراموش نمیکنم