ولی اگه یه روز حالم خوب بشه، یه داستان مینویسم در مورد کسی که هزار تیکه شده بود و فکر میکرد هر تیکهش یه جای دنیاست و حاضر بود قله ها و اقیانوس ها رو هم بابت تیکه هاش بگرده تا خودش رو دوباره بسازه. یه روز فهمید که اون تیکه ها برای همیشه از بین رفتن و نابود شدن. پس با هرچیزی که دم دستش بود، یه آدم ساخت. آدمه ناموزون بود، ایراد و اشکال زیاد داشت، خیلی جاهاش درست کار نمیکرد، اما حالا به زندگی برگشته بود. وقتی فهمید میتونه این کار رو بکنه، دیگه از هیچی نترسید.
