با مادر دوس پسرش و اون الان ک عقد کرده
مادرش قسم خورد ک من خبر نداشتم از فرار ابجیت ترسیده بود خیلی هم دلم سوخت براش هم باورنکردم
خواهرمهمچین با افتخار راه میرفت
میگه منو شوهرم دوس داره ۱هزاری هم براش خرج نکرده
ب خواهرمگفتمزنگ بزن مامان هرچقدر ک ناراحت باشه ازت بلاخره مادرته
حالا بابام فردا میرسه خونه من خدا بخیر کنه
داداشمبعد ۴۵ روز رفته بود داهاتمون بعد میگه از ترس آبرومجرئت نکردم خونه فامیل برم
خواهرممیگه من طلا نبردم زیر بار نمیره ولی از ۲۰۰گرمبیشتر طلا دزدیده با فاکتور مثل سگ دروغ میگه ب مادر پسره گفتم گفتم باید طلا رو برده میگه من خبر ندارم