2777
2789
عنوان

دلم گرفته کسی هست

31 بازدید | 4 پست

سلام بچه ها امشب عجیب دلم گرفته بعد از ۳۰ سال هنوزم تفاوت‌هایی که مامانم بین من و خواهرم قائل میشه دلمو میشکنه. هستید چندتاشو بهتون بگم ببینید حق با منه یا نه؟ 

راستش من از بچگی هیچوقت فرزند محبوب پدر و مادرم نبودم. یه خواهر بزرگتر از خودم دارم و یه برادر کوچیکتر از خودم دیگه همه میدونید وضعیت بچه های وسط چطوره. از بچگی جوری باهام رفتار شده انگار وجود نداشتم و اینقدر این موضوع روی من اثر داشته که هنوز هم روزی نیست که بهش فکر نکنم. من از بچگی هر وقت با خواهر یا برادرم دعوا می کردم مقصر صد در صد دعوا از نظر پدر و مادر بودم. خواهرم می گفتن بزرگتره حرفی نزن داداشم می گفتن کوچیکتره حالیش نیست

دیگه گذشت تا خواهرم به سن ازدواج رسید خدا میدونه مادرم براش چه ها که نکرد جهیزیه خرید عالی و توی نامزدی هم خواهرم و نامزدش هر روز خونه ما بودن و مامانم براشون غذاهای رنگی رنگی میپخت. همش هم میگفت خواهرت دیگه تو خونه مادرشوهر کار میکنه ظرفای خونه رو تو باید بشوری. توی ایام امتحانات می گفتم مامان تو رو خدا بگو کمتر بیان می گفت تو آخرش با این زبونت پای بچه منو از خونم میبری. خواهرم عروسی کردو بچه دار شد بازم از هر سه روز دو روزش خونه ما بودن. می گفت شوهرم شب کاره باید بیام خونه بابا. فرداشم که شوهرش برمیگشت باز ناهار و شام میموندن بعد میرفتن. دیگه از شال و روسری توی خونه حالم به هم میخورد مامانمم مدام می گفت نه اینا بچه هامن باید توی خونم باشن. 

ببین من یه پیشنهاد بهت بدم؟ خودم وقتی انجامش دادم توی زندگیم معجزه کرد.

قبل از هر تصمیمی چند دقیقه وقت بزار و برو کاملاً رایگان تست روانشناسی DMB مادران رو بزن. از جواب تست سوپرایز می شی، کلی از مشکلاتت می فهمی و راه حل می گیری.

تازه بعدش بازم بدون هیچ هزینه ای می تونی از مشاوره تلفنی با متخصص استفاده کنی و راهنمایی بگیری.

لینک 100% رایگان تست DMB

توی دوران نامزدی مادرم هر روز به یه بهانه ای به من سرکوفت میزد. یه روز می گفت توی این خونه فقط میخوری و میخوابی میرفتم ظرف میشستم و غذا درست میکردم دوباره ظرفا رو پایین میریخت خودش میشست می گفت کار تو به دلم نیست‌. جارو میزدم می گفت کثیفه و همینطور به من غر غر می کرد. می گفتم خب تو که به دلت نیست چرا کار که نمیکنم غر میزنی دوباره یه جور دیگه شروع می کرد. یه روز می گفت چرا میخوابی. یه روز می گفت چرا میوه زیاد میخوری. یه روز می گفت چرا نشستی. یه روز می گفت چرا راه میری. یه روز می گفت حوصله شوهرتو ندارم اگه می خواهید همدیگه رو ببینید برو خونه مادرشوهرت. دیگه کار به جایی رسیده بود که شبا پیش شوهرم گریه می کردم تو رو خدا منو ببر از این خونه دیگه تحمل حرفا رو نداشتم. اینقدر حرف شنیدم تا سربازی شوهرم تموم شد. خداییش شوهرم خیلی هم کاری بود بعد از یه سال از سربازی بابام یه کم کمکش کرد و یه خونه خریدیم شوهرمم هیچ پشتوانه ای از خانوادش نداشت دیگه خالی خالی شد ولی من دیگه از حرفای مامانم خسته شده بودم گفتم من عروسی نمیخوام فقط منو ببر خونه خودمون و حسرت عروسی گرفتن هم به همه حسرتام اضافه شد

خلاصه من رفتم دانشگاه و خوابگاهی شدم تازه مادرم انگار از دست من راحت شده باشه بیشتر خواهرمو خونه نگه میداشت. البته این برای من مهم نبود تا اینکه سال سوم دانشگاه من هم ازدواج کردم. شوهر من از فامیلا بود با این حال مامانم مدام میگفت کاش میاد اینجا شب نمونه من جلوش خجالت میکشم. نمیدونم چطور جلوی داماد بزرگش خجالت نمیکشید و چطور من که می گفتم جلوی شوهر خواهرم خجالت میکشم می گفت نترس اون به تو چشم نداره. یعنی شوهر من به مامانم چشم داشت؟ نه اون چون کلا میخواست منو نبینه دوست داشت سریع خودمو شوهرمو از خونه بیرون کنه شوهرمم اون موقع سرباز بود و دست و بالی نداشت. با این حال مامانم صبح و ظهر و شب مدام به من سرکوفت میزد و بارها گفته بود لایق خونه و زندگی خوب نیستی به شوهرت میگم ببرتت توی زیر زمین خونه باباش زندگی کنید فقط دیگه جلوی چشمم نباشی. باور کنید این حرفاش مثل جاقو توی قلبمن و هیچوقت از جلوی چشمامم نمیرن

بعد از اینکه رفتم خونه خودم انگار خیلی حالم بهتر شد شاید ماهی یکبار هم خونه بابام سر نمیزدم. دیگه حوصله حرفای مامانمو نداشتم باز زنگ میزد و تیکه مینداخت که تو ما رو دوست نداری و... ولی دیگه خیلی برام مهم نبود و خوشحال بودم تا اینکه حامله شدم و زایمان کردم...

ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778
2791
2779
2792
داغ ترین های تاپیک های امروز