خیلی همو دوست داشتیم یکسال باهم بودیم ولی انقددد عاشق هم بودیم انگار سالهای سال باهم زندگی کردیم..
از همون ماه های اول گفت با مامانت حرف بزن ما بیایم خاستگاری..گفتم شغل نداری رفت باشگاه زد گفتم راه دورین اومد شهرما خونه ساخت(اینجا زندگی میکردن ولی سالها بود رفته بودن تهران)
با مامانم حرف زدم گف بچه ای..۱۶ سالم بود(دو سال پیش)
ب ی چیزی شک کردم ازش پرسیدم گف اره من اینجوریم..
الان بگم بحث میکنین ولی اینو میدونیم ک انسانیت طرف مهمه..
اصالتش مث ما نبود برای همین گفتم خانوادم قبول نمیکنن😞دیگ ب مامانم اسرار نکردم وگرنه روز عید بهم پیام داد و اسرار میکرد با خانوادت حرف بزن..من میدونم قبول نمیکنن ولی بدجور دلم گیرشه😭😭(از عید تاحالا باهم حرف نزدیم چون گفتم نمیخام دیگ ازدواج کنم)من بهش پیام بدم بگم مبخام با خانوادم حرف بزنم باز خانوادم قبول نکنن اون مسخره میشه دیگ