یه زمانی اصلا منو آدم حساب نمیکرد
اصلا محل نمیداد بهم هرجا میدید منو پشت میکرد بهم
توهین دعوا فحش بیرون احترامی
الان تازگی خصوصا از وقتی ماجرای اختلاف و جدایی با شوهرم علنی شده هی زنگ میزنه
حالا کاری:به زنگ زدنش ندارم
انقدر منفی حرف میزنه حتی یه کلمه ی مثبت از دهنش در نمیاد
از:مملکت از آب و هوا از گرونی از بدبختی از بی پولی از سختیهای زندگی از اخلاقای بد شوهرش از عادتهای مذخرف دخترش از مصنوعی بودن خوراکیها از همه چی بد میگه
یعنی دریغ از یک کلمه حرف مثبت
از خانواده ی مادریم متنفرم
از طرفی اصلا حال و حوصله و انرژیه حرف زدن ندارم
اونم با همچین آدمی