سال کنکورم یه زن اومد خونمون و گفت بیا ازدواج کن وقتی از خونمون رفت انگار هر کاری میکردم ذهنم سمت درس نمیرفت مثل یه جادو وطلسم قوی که عقل وچشم و گوشمو بسته شده بود خیلی تو فکر اون ادم بودم تا اینکه ازدواج کردیم و جداشدیم الان همون زن دخترش داره درس و رشته که من داشتم و میخونه و کنکوریه و کنار من پز دخترشو میده بنظرتون چیکار کنم خیلی حالم خرابه هرکاری کردم نتونستم ببخشم و بگذرم از کارش