شب خواب میدیدم جایی بودم ک زنداییم و دختر خاله ام و یکی از خاله هام بودن
خالم ی چیزایی گذاشت ی گوشه دیوار و رفت من رفتم برداشتم و باهاش دعوا کردم
بعد خاله ام با ی اقایی برگشت میگفت تو اشتباه کردی من رفتم اینا را از دعا نویس گرفتم ک تو بختت باز بشه
بعد همون اقا هی تو امام زاده بازش کرده بود برای من میخوند سوره بقره بود
و هی میگفت باید شب عاشورا تو این امام زاده بخابی و این کا و بکنی و اون کارو بکنی و نور سفید ببینی و این چیزا
بعد ی وضعی بودا