بچه ها این اتفاق برای دوستم افتاده و از نزدیکانم هست الان پیشمه بهش پیشنهاد دادم و گفتم اینجا بنویس
پس با زبون حالش مینویسه.
من سالها پیش دوستی داشتم که چند وقت یکبار از هم سراغ میگرفتیم.
و یکبار. ایشون رو دعوت کردم با همسرش اومد و پذیرایی مفصل و... ازش کردم البته به تنهایی و متقابلاً ایشون خواست جبران کنه اما مارو تنها نگفت یکبار گفت نذری داریم شماهم بیایید همسرم نمیتونست دیگه سالها گذشت دوباره گفت میخوام یک دوست دیگه هم بگم اصلا برای ما غریبه بودند اونها و شب چهارشنبه سوری بود که من اون شب می ترسیدم بیام بیرون و قبول نکردم .
هر دفعه باهم صحبت میکردیم تلفنی البته من همش بهش زنگ میزدم و... احوال پرسی و... یکبار گفت میخوای امروز همسرم نیست بعد اذان تا ده و ربع و.. بیا خونمون .
قرار شد خبرش کنم بچم خوابید منم کنارش غش کردم خوایم برد و دیرتر خبرش کردم یکساعت قبل اینکه راه بیفتم بهش گفتم و ایشان همچنان با روی باز گفت قدمت به چشم بیا هروقت اومدی راه افتادی تک بزن.
همسرم منو رسوند گفتم رشته شیرینی هم گرفتم سر راه .
خلاصه من هفت ونیم اونجا بودم و به صحبت گذشت.