من ۴ ساله ازدواج کردم
رابطه ام فقط یک سال اول با شوهرم خوب بود قبل از اینکه بیایم طبقه بالای مادرشوهرم... از وقتی اومدیم انگار شوهرم عوض شد انگار که چون پیش خانواده اش هستش غرور بگیرتش، البته خیلی یهو اینجوری نشد ها ۴ بعد از اینکه از اینجا اومدنمون گذشت اینجوری شد.
قبل اینکه بیایم اینجا برای باباش به صورت روز مزد کار میکرد اونا هم اکثرا دیر به دیر یا کم بهش پول میدادن و میگفتن اگه بیای پیش خودمون شریک بشی و اجاره ندی وضعت بهتر میشه و اینجوری شد که اومدیم طبقه بالا مادرشوهرم.
یکی دو ماه که گذشت من حالم خوب نبود صبح خیلی زود رفتم بیمارستان و ظهر شوهرم اومد دنبالم و برگشتیم مادرشوهرم اومد بالا و کلی نفرینم کرد فقط برای اینکه بهش نگفتم دارم میرم بیمارستان، اون روز شوهرم پشت من دراومد دلم بهش گرم تر شد دفعه دوم بود اینکارو میکرد اما دفعه آخر هم بود
اون موقع ها یه بار گفت بچه دار نشید شما، حتی به شوهرم گفت خدا به شما بچه نده این زن بچه دار بشه بیچارت میکنه... شوهرم حسابی باهاش دعوا کرد و منم پامو کردم تو یه کفش گفتم بچه میخوام گفتم من از هفته های اول ازدواجم بهت گفتم بچه میخوام، وقتی اومدی خواستگاریم گفتم چون مادرم زود مرد و عروسی منو ندید دارم زود ازدواج میکنم که اگه تو سن اون مردم حداقل عروسی بچمو دیده باشم.
شوهرم قبول کرد و همون ماه باردار شدم بماند که مادرشوهرم گفت خدا اینو واسه عوض داده نه هوس، با این حال همه چی خوب بود تا وقتی چهار ماهم شد با پدرش سرکار بحثش میشد با من دعوا میکرد پول کم میآورد خانواده منو فحش میداد مادرش هم هر چی میخواست بهم میگفت و شوهرم میگفت تو هیچی نگو احترام نگه دار همیشه مادرش مقصر بود و به رفت و امدمون کار داشت ولی شوهرم منو میبرد عذرخواهی الان بچم دو سالشه حالا اختیار بچمو هم ندارم.
امشب خونه جاریم بودیم دخترم رفت رو میز گفتم بیا پایین دخترم پدرشوهرم گفت ولش کن دخترم دوباره رفت بالا... آوردمش پایین گفتم نرو دوباره پدرشوهرم پرید وسط چند بار به روی خودم نیاوردم و تکرار کردم اونم مرد گنده دوباره حرف رو حرف من آورد منم دخترمو زدم.
همیشه وقتی یه چیزی رو من میگم نه میدن دست دخترم بچم قشنگ فهمیده یادگرفته که من میگم نه بره سراغ اونا یا گریه کنه تا یکی غیر من خواسته اشو انجام بده وقتی هم ناراحت میشم و دعواش میکنم شوهرم میگه تو جوگیر میشی وگرنه کار اونا بد نیست تو وحشی و روانی هستی بچه رو میزنی..
من دیگه نمیتونم تو زندگی که اختیار ندارم از خودم بمونم نه میتونم با کسی که دوست دارم رفت و آمد کنم نه یه شب بدون استرس با شوهرم برم بیرون غذا تو خونه ام درست میکنم بیشتر اوقات میاد میگیره برای خونه میرم خرید پایین باز میکنه و چیزی بخواد بر میداره یا بعد میره میگه اینا بیشتر از ما گوشت و برنج میخورن یا حتی چند وقت پیش اومده بوده تو یخچال سرک کشیده بود من یادم نبود تو خونه میگو داشتم اون دیده رفته به شوهرم گفته چرا درست نمیکنه به ما هم بده قایم کرده چرا، شوهرمم همیشه به من میگه سکوت کن چجوری سکوت کنم من حتی اختیار بچمو ندارم امشب وقتی دخترمو زدمش مادرشوهرم اومد از دست من بگیرش از دستش کشیدم گفتم ول کن لوسش کردی تا آخر برام قیافه گرفت بعد هم که بچم رفت پیشش گفت من باهات قهرم محلت نمیدم که لوس نشی مامانت اینجوری نگه
شوهرم چند باری منو زده منم چند بار قهر کردم رفتم ولی برگشتم بد دهنی میکنه اما من خر هنوز یه حس هایی بهش دارم یا شاید هم از جدایی میترسم نمیدونم
ولی به نظرتون جدا بشم؟ با وجود یه بچه؟ تنها پشتوانم ۱۰ میلیون پوله که ماهانه به حسابم میاد