بچه ها ما ازدواج نکردیم فعلأ دوستیم
چیزی که این روزا دارم میبینم رو میگم تصمیم با خودتون
نامزدم ۳۸ سالشه به شدت سخت پسنده تو همه چی
قبل از من مادرش هزارتا کیس بهش پیشنهاد داده بود ولی قبول نکرده ، چرا دروغ بگم چندتاشونو میشناسم خدایی از من سرتر هستن و البته باباشونم پولداره ولی انتخاب نکرده
پیش من درست عین بچه هاست مثلاً وقتی میریم بیرون و یدونه بستنی میخواییم بخوریم میذاره جلو من تا من همه کار کنم مثل باز کردن در یا قاشق دادن به دستش یا آب ریختن براش
به هیچ وجه جرأت ندارم مثلاً از پسر دیگه ای حرف بزنم چون قشنگ حسادت رو درونش میبینم ، خیلی زود ناراحت میشه قهر میکنه سرسنگین میشه ، وقتی میریم بیرون همه کار میکنه تا بقیه متوجه بشن که مثلاً ما با همیم با صدای بلند عشقم و عزیزم میکنه ، قبلاً بهم گفته بود از بچه خوشش نمیاد چند روز پیش باهم بودیم همینجوری داشتیم حرف میزدیم من گفتم نمیشه که تا آخر عمر تنها بمونیم بلاخره یدونه یا دوتا بچه بیاریم و فلان ، یهو دیدم قشنگ حالتش عوض شد انگار رفت تو خودش ، من توجه نکردم ولی نامحسوس حرکاتشو زیر نظر داشتم یهو دیدم رفت تو فکر بعدش دستشو آورد جلو صورتمو برگردوند طرف خودش و گفت بچمونو دوس داری ؟ گفتم مگه میشه آدم بچه ی عشقشو دوس نداشته باشه ؟ بعدش محکم بغلم کرد سرمو بوسید یهو پاشد گفت من باید برم دیرم شده حتی نذاشت بغلش کنم خداحافظی کنم و رفت 😐 قشنگ معلوم بود حسادت میکنه که نکنه یه وقت بچه رو بیشتر از اون دوس داشته باشم
شاید باورتون نشه ولی بارها خواستم کات کنم ولی یجورایی انگار دلم براش میسوزه
خدا بخیر کنه میترسم از آیندم